سیندرلا

ساخت وبلاگ

سیندرلا

روزی روزگاری مرد مهربانی بود که همسرش را از دست داد. سال‌ها بعدازآنکه دختر دردانه‌اش را به‌تنهایی بزرگ کرد تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. همسر جدیدش دو دختر پرمدعا و مغرور داشت. آن‌ها در خانه‌ی ییلاقی کوچکی زندگی می‌کردند. یک روز نامادریِ آن دختر، پررویی خود را نشان داد و شروع به دستور دادن به دختر دردانه‌ی آن مرد کرد. او آن دختر را مجبور می‌کرد سخت‌ترین کارها را بکند و در سردترین اتاق خانه بخوابد.

دختر آن مرد، دائم کار می‌کرد و خواهرهای ناتنی‌اش او را سیندرلا صدا می‌زدند. آن‌ها او را صدا می‌زدند تا حتی در ساده‌ترین کارها مثل پوشیدن جوراب یا مسواک زدن کمکشان کند! سیندرلای مهربان همه دستورات را اطاعت می‌کرد چون چاره‌ی دیگری نداشت. تا اینکه یک روز...

شاهزاده تصمیم گرفت مهمانی رؤیایی بگیرد و تمام دختران آن شهر را دعوت کند که به مهمانی بیایند. خواهرهای ناتنی خوشحال بودند و به سیندرلا دستور می‌دادند رؤیایی‌ترین لباس‌ها را انتخاب کند و گران‌قیمت‌ترین جواهرات را به آن‌ها بیاویزد. «چه حیف که نمی تونی بیای سیندرلا. تو شب مهمونی خیلی سرت شلوغه و کلی کار داری که باید انجام بدی! به نظر میاد نتونی با ما بیای!» خواهرهای ناتنی قهقهه‌ای زدند و سیندرلا به‌طرف باغ دوید و گریه کرد.

کمی آن طرفتر زنی سحرآمیز ظاهر شد. او پری محافظ سیندرلا بود. آن پری پرسید: عزیزم چی شده؟ سیندرلا به خاطر اشک و هق‌هق نتوانست حرف بزند و فقط گفت: ای‌کاش می تونستم- کاش می تونستم... پری پرسید: دوست داشتی بری مهمونی؟ درست می گم نه؟ سیندرلا با آهی بلند گفت: آره!

پری گفت: خوب، چون تو دختر خوب و مهربانی هستی بیشتر از همه لیاقت رفتن به اون مهمونی رو داری! بعد چوب‌دستی جادویی‌اش را بیرون آورد و با مهربانی پرسید: می تونی یه کدوتنبل تو این باغ پیدا کنی؟ سیندرلا جواب داد: البته که می تونم و سپس دوید و بی‌معطلی یک کدوتنبل آورد. پری چوب‌دستی‌اش را به کدوتنبل زد و گفت: اجی مجی لا ترجی و کدوتنبل را به کالسکه‌ای زیبا تبدیل کرد تا سیندرلا را به مهمانی ببرد.

پری پرسید: می تونی شش تا موش و یه موش صحرایی چاق پیدا کنی؟ سیندرلا جواب داد: بذارید ببینم و بگردم. مطمئناً هر موشی دوست داشت با جادو تبدیل به چیز دیگری شود! وقتی سیندرلا آن‌ها را برای پری آورد، پری چوب‌دستی‌اش را به هرکدام از موش‌ها زد و آن‌ها تبدیل به اسب‌های سفید باشکوهی شدند و موش صحرایی تبدیل به کالسکه‌چی خوش‌تیپی شد.

«خوب حالا همه چی برای رفتن به مهمونی آماده است. خوشحالی؟» سیندرلا گفت: البته که خوشحالم. اما با این لباسای کهنه که نمیشه؟ پری جواب داد: البته که نمیشه. چوب‌دستی‌اش را به لباس‌های سیندرلا زد. لباس‌های کهنه تبدیل به لباسی از طلا و نقره شد و کفش‌های کثیفش تبدیل به زیباترین کفش‌های شیشه‌ای شد که تابه‌حال دیده بود!

سیندرلا آماده رفتن به مهمانی بود و از کالسکه بالا رفت. قبل از حرکت، پری یک چیز دیگر به او گفت: تا دیروقت توی مهمونی نمون. اگه تا نیمه‌شب برنگردی تمام چیزای قشنگ به حالت اولشون برمیگردن و تو با لباسای کهنه‌ات توی مهمونی جا می مونی. سیندرلا به پری قول داد قبل از نیمه‌شب برگردد و به‌سرعت به‌طرف قصر به راه افتاد.

به پسر پادشاه گفته بودند که شاهزاده خانمی زیبا که هیچ‌کس او را نمی‌شناسد از راه رسیده و دوید تا او را ملاقات کند. شاهزاده دست سیندرلا را گرفت و با هم وارد تالار شدند. وقتی آن‌ها وارد شدند همه ساکت شدند. خود پادشاه هم از زیبایی سیندرلا تعجب کرده بود! شاهزاده از او خواست اولین دور رقص را با او برقصد و سیندرلا با خوشحالی قبول کرد.

خواهرهای سیندرلا او را دیدند اما ازبس‌که زیبا شده بود او را نشناختند. سیندرلا با شاهزاده رقصید و بعد ناگهان زنگِ ساعت یازده و چهل‌وپنج دقیقه را خبر داد. سیندرلا برای آخرین بار به شاهزاده و اطرافیانش تعظیم کرد و با تمام قدرت و سرعت شروع به دویدن کرد. شاهزاده تعجب کرده بود و دنبال او دوید و او را صدا زد: شاهزاده خانم، شاهزاده خانم صبر کن! صبر کن! وقتی سیندرلا از پله‌ها پائین می‌دوید تا به کالسکه برسد یکی از کفش‌های شیشه‌ای از پایش در آمد و روی پله‌ها جا ماند اما دیگر وقت نداشت تا برای برداشتن آن برگردد.

شاهزاده کفش شیشه‌ای را نگه داشت و تصمیم گرفت فردای آن روز شاهزاده خانم زیبا را پیدا کند. او دستور داد در شهر جار بزنند که همه مردم بدانند که آن‌ها دنبال دختری می‌گردند که پایش کاملاً اندازه کفش شیشه‌ای باشد. صبح روز بعد بهترین مشاورانش را برای پیدا کردن او فرستاد. او به آن‌ها یادآوری کرد که همه مغازه‌ها و خانه‌ها را بگردند.

مشاوران شروع به گشتن دختری کردند که پایش اندازه‌ی کفش شیشه‌ای باشد. در این حال خواهرهای پرمدعای سیندرلا او را مجبور کردند آن‌ها را برای آمدن مشاوران شاهزاده به بهترین شکل آماده کند. طبق معمول مجبورش کردند لباس تنشان کند و دندان‌هایشان را مسواک بزند اما سیندرلا هیچ‌چیز درباره کفش شیشه‌ای نگفت. وقتی مشاوران شاهزاده به خانه سیندرلا رسیدند خواهران ناتنی در را باز کردند.

مشاوران کفش را به پاهای آن‌ها امتحان کردند اما آن‌ها هر چه زور زدند تا پایشان را داخل کفش فرو کنند نتوانستند. مشاوران پرسیدند آیا دختر دیگری در آن خانه زندگی می‌کند و خواهران ناتنی جواب دادند: آره خواهر فلک‌زده ما اینجاست. اما اون حتی توی مهمونی هم نبود! مشاوران گفتند: او را بیاورید. سیندرلا نشست و پای زیبایش را جلو آورد. اندازه پای او با کفش یکی بود و به‌راحتی آن را به پا کرد!

وقتی مشاوران شاهزاده فهمیدند که او همان شاهزاده خانم گمشده است خیالشان راحت شد. آن‌ها از سیندرلا خواستند که او را با خود به قصر ببرند و گفتند که شاهزاده در آنجا چشم‌انتظار اوست. سیندرلا با خوشحالی قبول کرد و دوباره خدمت شاهزاده رسید. آن‌ها با هم ازدواج کردند و شاه بانو سیندرلا که همیشه زیبایی و مهربانی‌اش را نشان داده بود در قصر اتاق‌هایی به خواهران ناتنی‌اش داد و همان روز ترتیب ازدواج آن دو را با دو نفر از اشراف‌زاده‌ها داد.

آموزش و یادگیری در مورد برنامه نویسی ...
ما را در سایت آموزش و یادگیری در مورد برنامه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : angouti1355o بازدید : 179 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 1:08