زبان

ساخت وبلاگ

until

ənˈtɪl

معنی: تا، تا وقتی که، وقتی که، تا اینکه

prince

ˈprɪns

معنی: سرور، سید، ولیعهد، شاهزاده


معانی دیگر: (حکمرانی که مقام او از شاه کمتر است) ملک، امیر، پرنس، آدم مهم، سردمدار، سردسته، سالار، بزرگ، (عامیانه) آدم خوب، شازده، (در اصل) پادشاه، سلطان، شاهپور، اعیان زاده، فرمانروای مطلق، شاهزاده بودن، مثل شاهزاده رفتار کردن، سروری کردن

throw

ˈθroʊ

معنی: پرتاب، ویران کردن، پرت کردن، پرتاب کردن، انداختن، افکندن


معانی دیگر: سوت کردن، (آبگونه) ریختن، پاشیدن، (با شتاب) فرستادن، گسیل کردن، (با شتاب) دستخوش کردن، دچار کردن، (تاس) ریختن، آوردن، به خاک افکندن، بر زمین زدن، به زیر آوردن، (با شتاب) پوشیدن، (مسابقه و شرط بندی و غیره) عمدا باختن، (عامیانه - سور یا مهمانی) دادن، (عامیانه - اعراض یا غیظ و غیره) کردن، (آتشی) شدن، (عامیانه) گیج کردن، گیر انداختن، (به ویژه ابریشم) تابیدن، ریسیدن، تافتن، افکنش، (به شدت) دست به کار شدن، پرداختن (به کاری)، (خال) آوردن، ورق خود را بازی کردن، (ورق) انداختن، (حیوانات اهلی) بچه زاییدن، (سویچ و غیره) زدن، (دسته و غیره) کشیدن، (کلاچ و غیره) گرفتن، قطع (یا وصل) کردن، (روی چرخ کوزه گری یا سفالگری) شکل دادن، شکلدار کردن، (زنانه) شال، لچک، روسری، شانه پوش، (کاناپه و تختخواب و غیره) روکش، رو رختخوابی، روانداز، (زمین شناسی - میزان جابجایی گسله) افت گسل


معانی دیگر: (اسکاتلند) به سوی

fancy

ˈfænsi

معنی: خیال، هوس، تصور، وهم، قوه مخیله، پنداره، تجملی، تفننی، تصور کردن، پنداشتن، علاقه داشتن به


معانی دیگر: تخیل (به ویژه اگر بازیگوشانه یا هوسبازانه باشد)، پندارش، پنداشت، خیالبافی، هوس بافی، دوست داشتن، میل داشتن، گرایش داشتن، خواست، ویر، زیاده، بیش از حد، گزاف، پرنقش و نگار، پرجزئیات، خیال انگیز، تخیل کردن، پندارش کردن، خیال پروری کردن، انگاردن، گمان کردن، تصویر ذهنی، اندیش نخش، هوا و هوس، خیال باطل، کژپنداشت، وابسته به یا بر پایه ی تخیل، تخیلی، پندارشی، پنداشتی، تخیل پردازانه، هوس بافانه، پر تخیل، تصوری، مرغوب، از جنس عالی، بسیار ماهر، دشوار و نیازمند مهارت

ball

ˈbɒl

معنی: توپ، بال، گلوله، گوی، توپ بازی، رقص، مجلس رقص، گرهک، ایام خوش، خوشی، رقصیدن، گلوله کردن


معانی دیگر: جان بال (کشیش و انقلابی انگلیسی که در 1381 میلادی اعدام شد)، هر چیز گرد، ساچمه، تیله، مهره، گرهه، گندله، (بدن) اندام گرد، کره، ورزشی که در آن توپ به کار می رود (به ویژه بیس بال)، به صورت توپ درآوردن، گرد کردن، گره زدن، ستاره، سیاره (به ویژه کره ی زمین)، (بیس بال) بال (پرتاب خطای توپ)، ریشه یا پیاز در گونی پیچیده (و آماده ی حمل)، (خودمانی) چرند، مزخرف، (خودمانی ـ ناپسند - جمع) خایه ها، (خودمانی - ناپسند) دلیری، دل و جرات، خایه داری، (خودمانی - ناپسند) گاییدن، مهمانی رسمی رقص، (خودمانی) وقت خوش، تجربه ی خوشایند

invited

ˌɪnˈvaɪt

معنی: احضار کردن، خواستن، طلبیدن، دعوت کردن، مهمان کردن، خواندن، وعده گرفتن، وعده دادن


معانی دیگر: فراخوان کردن، فراخواندن، برخواندن، برخوان کردن، خواستار شدن، درخواست کردن، منجر شدن به، انگیزاندن، سبب شدن، وسوسه کردن

brilliant

ˈbrɪljənt

معنی: برلیان، الماس درخشان، با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا


معانی دیگر: پر درخشش، تابناک، (به خاطر شدت نور) خیره کننده (مثل آینه در آفتاب)، پرنور، باشکوه، شکوهمند، پر جلال، برجسته و عالی، باهوش و استعداد، ماهر و زیرک، سرزنده، شاد، ماهرانه، استادانه، گوهری که برای درخشش هر چه بیشتر به صورت چند گوشه بریده شده باشد، براق

handsome

ˈhænsəm

خوشتیپ

معنی: خوب، خوشرو، دلپذیر، مطبوع، زیبا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر، خوش قیافه، قسیم


معانی دیگر: (به ویژه مرد) خوش سیما، خوش تیپ، خوش صورت و هیکل، نیک رو، هژیر، (زیبا به خاطر طرح و استحکام نه ظرافت و زنانگی) قشنگ، خوش ترکیب، (نادر - به ویژه پول) هنگفت، معتنابه، (نادر) نسبتا زیاد، پرگذشت، سخاوتمند(انه)، برازنده، ستایش انگیز

 handsome

ˈhænsəm

معنی: خوب، خوشرو، دلپذیر، مطبوع، زیبا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر، خوش قیافه، قسیم


معانی دیگر: (به ویژه مرد) خوش سیما، خوش تیپ، خوش صورت و هیکل، نیک رو، هژیر، (زیبا به خاطر طرح و استحکام نه ظرافت و زنانگی) قشنگ، خوش ترکیب، (نادر - به ویژه پول) هنگفت، معتنابه، (نادر) نسبتا زیاد، پرگذشت، سخاوتمند(انه)، برازنده، ستایش انگیز

coachman

ˈkoʊt͡ʃmən

معنی: درشکه چی، کالسکهچی، سورچی

Why yes!" exclaimed Cinderella.

چرا که نه! . با صدای بلند "سیندرلا"

exclaimed

بانگ برآورد که

 rag

ˈræɡ

معنی: کهنه، پاره، لباس مندرس، لته، پاره پاره کرد ن، بی مصرف شدن، کهنه شدن


معانی دیگر: تکه ی پارچه (برای پاک کردن و غیره)، ژند، لتره، (جمع) لباس مندرس، ژنده، کجینه، (کاشانی) وشگوا، چیز بی ارزش، دور انداختنی، ساخته شده از لته، (عامیانه) وابسته به ساختن و فروش جامه (به ویژه لباس زنانه)، (جمع - شوخی آمیز) جامه، لباس، (مرکبات) آسه ی سفید (در وسط پرتقال و غیره)، میان آسه، (خودمانی - تحقیر آمیز) روزنامه، جریده، دست انداختن، منتر کردن، به بازی گرفتن، عیبجویی کردن، سرزنش کردن، (انگلیس) شوخی (عملی) کردن با، (انگلیس) شوخی عملی (غیر لفظی)، (معماری) سنگ لوح بام (که فقط یک طرف آن را صاف کرده اند)، (موسیقی)، آهنگ رگ تایم (رجوع شود به: ragtime

 touched

tʌt͡ʃ

لمس کردن

معنی: احساس با دست، حس لامسه، لمس دست زنی، پرماس، دست زدن به، پرماسیدن، متاثر شدن، متاثر کردن، زدن، رسیدن به، لمس کردن


معانی دیگر: بساویدن، پرماس کردن، دست زدن، دست مالیدن، تماس پیدا کردن، بسودن، (لب یا دست و غیره) زدن، خوردن، مماس بودن یا کردن، سایا بودن یا شدن، سایان بودن یا شدن، همسودن، هم سود بودن یا کردن، هم مرز بودن، سر و کار داشتن با، مربوط بودن، پرداختن، ارتباط داشتن، اشاره کردن، تحت تاثیر قرار دادن، محسوس بودن، آسیب رساندن، صدمه زدن، (معمولا به صورت اسم مفعول) دارای جنبه یا رنگ به خصوصی کردن، ته رنگ دادن، (کشتی) توقف کوتاه کردن، (معمولا در جمله ی منفی) قابل مقایسه بودن (با)، برابری کردن، به پای کسی یا چیزی رسیدن، بساوش، بساوایی، ضربه ی آهسته، تلنگر، مهارت، استعداد، مقدار کم، کمی، اندکی، یک خرده، اثرکم، نشان، همسایش، همسایی، رابطه، (خودمانی) کلاشی، مفت خوری، تیغ زنی، (روش لمس کردن یا دست زدن یا نواختن ساز) دست، ریزه کاری، پرماس پذیری، حالت بساوشی، خصوصیات هرچیز از نظر لامسه، احساس بساوشی (مانند نرمی و زبری)، (بی اجازه یا به طور غیر قانونی) تصرف کردن، استفاده کردن، برداشتن، به کاربردن، (خودمانی - با زرنگی یا التماس و غیره) به دست آوردن، تیغ زدن، کلاشی کردن، (قدیمی - ساز زهی یا پیانو و غیره) زدن، نواختن، (به ویژه اخلاقی یا تفکری) حساسیت، سوهش پذیری

silver

ˈsɪlvər

نقره

معنی: نقره، سیم، پول نقره، نقره پوش کردن، نقره فام شدن


معانی دیگر: پول، ثروت، مال و منال، نقره فام، سیمین فام، سیمگون، سفید خاکستری، نقره ای، دارای نقره یا روکش نقره یا آب نقره، وابسته به نقره، (پول) بر مبنای نقره، بلیغ، روان، فصیح، سلیس، نقره فام کردن یا شدن، سیمین رنگ کردن یا شدن، گینه (نشان: ag، وزن اتمی: 107/868، شماره ی اتمی: 47، چگالی: 10/43، نقطه ی گداز: 961/9 درجه سانتیگراد، نقطه ی جوش: 2163 درجه سانتیگراد)، سکه ی نقره، کارد چنگال (از نقره یا فلز دیگر - silverware هم می گویند)، ظروف نقره ای، ماده ی نقره فام که پشت آینه می مالند، ملح نقره (در عکاسی)، مخفف: silver medal، هوادار پایه ی نقره، دارای صدا یا تن سیمین (ملایم و آشکار)، وابسته به جشن 25 سالگی ازدواج (و غیره)، آب نقره دادن، با نقره روکش کردن، اکلیل زدن، نقره ای کردن یا شدن

glass

ˈɡlæs

شیشه

معنی: جام، شیشه، گیلاس، ابگینه، لیوان، استکان، شیشه الات، ایینه، شیشه دوربین، شیشه ذرهبین، الت شیشهای، شیشه گرفتن، شیشه ای کردن، صیقلی کردن


معانی دیگر: آبگینه، ظرف شیشه ای (glassware هم می گویند)، (جمع) چشمیار، عینک، صاف و شکننده شدن، آبگینه ای، هر چیز شیشه مانند، چیز شفاف و شکننده، شیشه ی جام، شیشه ی پنجره، ساغر، در ظرف شیشه ای ریختن، (آینه وار) منعکس کردن، بازتاب دادن، (قدیمی) آینه، فیلیپ گلاس (آهنگسازآمریکایی)، عدسی، عینک دار کردن

slippers

sˈlɪpər

دمپایی

معنی: خزنده، تاشو، کفش راحتی، لغزنده


معانی دیگر: دمپایی، کفش خانه، لیز

 had one more thing to say

 یه چیز دیگه برای گفتن داشتم

one more thing

  یه چیز دیگه

midnight

ˈmɪdˌnaɪt

معنی: نیمه شب، نصف شب، دل شب، تاریکی عمیق


معانی دیگر: ساعت 12 شب، وابسته به نصف شب، نیمه شبی، تیره، شبرنگ

promise

ˈprɑːməs

معنی: پیمان، عهد، وعده، قول، عهده، میثاق، نوید، انتظار وعده دادن، پیمان بستن، قول دادن، عهد کردن، متعهد شدن


معانی دیگر: تعهد، دارای آینده ی خوب، آتیه دار، امید، تعهد کردن، حاکی بودن، نشانه ی چیزی بودن، خبر از چیزی دادن، (عامیانه) موکدا گفتن، اطمینان دادن، (قدیمی) قول

headed

ˈhedəd

به راه افتاد.

معنی: نوک دار، سردار، رسیده


معانی دیگر: دارای سر (مثل کلم)، چغندروار، قلمبه شده

palace

ˈpæləs

قصر

معنی: کوشک، کاخ


معانی دیگر: قصر

knew

ˈnuː

معنی: دانستن، شناختن


معانی دیگر: زمان گذشته ی: know، ماضی فعل know، دانست

led

ˈled

زمان گذشته و اسم مفعول: lead، (فیزیک و صنعت) دی ید نورافشان، زمان ماضی فعل lead

lead

ˈled

معنی: راهنمایی، سبقت، رهبری، تقدم، سر پوش، مدرک، هدایت، راه آب، سرب، شاقول گلوله، پیش افت، سرب دار، رنگ سربی، بردن، سوق دادن، رهبری کردن، سرب پوش کردن، با سرب اندودن، بران داشتن، راهنمایی کردن، هدایت کردن


معانی دیگر: راه را نشان دادن، جلو رفتن، کهبدی کردن، پیشگام شدن یا بودن، (با گرفتن دست یا افسار و غیره) بردن، به دنبال خود کشیدن، کشاندن، به دنبال رفتن، (آب یا بخار یا طناب و غیره را در لوله یا مسیر خاصی) راندن، رساندن، (از نظر سیاسی یا فکری و غیره) رهبری کردن، (قشون و غیره) فرماندهی کردن، سرپرستی کردن، رهبر بودن، سرکردگی کردن، سالاری کردن، پیشوایی کردن، موجب شدن، سبب بودن یا شدن، پیشگام بودن یا شدن، در جلو (صف و غیره) حرکت کردن، (ارکستر و غیره) رهبری کردن، در صدر قرار داشتن، (از همه) جلو بودن، اول بودن، گذراندن، تحمل کردن، به سر بردن، (در بازی ورق) آغاز کردن، دست را شروع کردن، کارت اول را انداختن یا برداشتن، بازی اول، سرانجامیدن، منتهی شدن به، رسیدن به، رفتن به، (مشت بازی) حمله یا بازی را آغاز کردن، ضربه ی نخست را زدن، ضربه ی اول، آغاز بازی، پیشگامی، پیشتازی، مثال، سرمشق، الگو، نمونه، مقام اول، پیشی، (هر چیزی که موجب کمک و راهنمایی شود) اشاره، کلید، سرنخ، سررشته، (در روزنامه یا بخش خبر از رادیو و تلویزیون و غیره) مهمترین (خبر یا رویداد)، داستان روز، (تئاتر و سینما و غیره) نقش اصلی، بازیگر اصلی، جلو (از دیگران)، مقدم، افسار، قلاده، مهار، رجوع شود به: leash، (در برف زار یا یخزار و غیره) راه باریک، (دستگاه های برقی: سیمی که برق را از یک بخش به بخش دیگر می رساند) سیم هادی، سیم رسانگر، سیم رابط، (کان شناسی) رگه، لایه ی فلزدار، چینه، سرب (نشان آن: pb، وزن اتمی: 207/19، عدد اتمی: 82، نقطه ی گداز: 327/4c، نقطه ی جوش: 1770c)، هر چیز سربی: شاقول، ژرفاسنج (گوی سربی متصل به ریسمان)، (انگلیس) آردواز سربی، سوفال سربی، بام پوش سربی، پرتابه، مغز مداد، با سرب پوشاندن، وزنه سربی زدن به، سرب دار کردن، (سفالگری) لعاب سربی زدن به، (چاپ) میله ی سربی (برای فاصله گذاری و ستون بندی)، دارای میله ی سربی کردن، سرب گرفتن، راه اب

hall

ˈhɒl

معنی: راهرو، تالار، دالان، سالن، اتاق بزرگ، سال


معانی دیگر: (در اصل) تالار اصلی کاخ (که مهمانی ها و بازی و رقص در آن برگزار می شد)، شبستان کاخ، سرا، سرمنزل، (گاهی h بزرگ) ساختمان اصلی (سازمان یا بنگاه و غیره)، (گاهی h بزرگ) خوابگاه دانشگاه، کافه تریا یا رستوران دانشگاه، خورشگاه، ساختمانی که کلاس ها در آن قرار دارند، سرسرا، کریاس، دهلیز، تالار همگانی، سالن عمومی، آمفی تئاتر، محل گردهمایی، اتاق اجتماعات، تالار غذاخوری، عمارت

silence

ˈsaɪləns

معنی: خاموشی، ارامش، سکوت، خموشی، ارام کردن، ساکت کردن، خفه کردن، خاموش کردن


معانی دیگر: بی آوایی، دم فروبندی، حرف نزدن، بی حرفی، (متن و غیره) ناگویایی، (مجازی) فرونشاندن، سرکوب کردن، مجبور به سکوت کردن، فراموشی، از نظر افتادگی، توپ های دشمن را از کار انداختن، (امر) سکوت !، فروگذاری، خاموش شدن

come over

ˈkəm ˈoʊvə/

دستخوش کردن، تحت تاثیر قرار دادن، جشن، فرا رسیدن، غلبه کردن بر، به سر... آمدن، دچار...شدن، بر...مستولی شدن، کسی را فراگرفتن

crowd

ˈkraʊd

معنی: اجتماع، گروه، جمعیت، شلوغی، ازدحام، جماعت، انبوه مردم، ازدحام کردن، چپیدن، بازور و فشار پر کردن


معانی دیگر: گروه بزرگی از مردم، چپیره، عوام الناس، مردم عادی، توده ی مردم، قاطبه ی مردم، (دسته ای از مردم که وجه مشترکی دارند) تماشاچیان، بینندگان، باند، چپیدن در، چپاندن (مردم را در جایی)، گرد آمدن، جمع شدن (با round یا about)، با فشار عقب زدن یا (از جایی) راندن، (عامیانه) اذیت کردن، مزاحم شدن، پاپی شدن، عرصه را بر کسی تنگ کردن، (انگلیس - محلی) ویولن

.A silence came over the crowd as they entered

همچنان که وارد اتاق شدند سکوتی میان جمعیت برقرار شد.

believe

bəˈliːv

باور کنید

معنی: باور کردن، معتقد بودن، اعتقاد داشتن، عقیده داشتن، اعتقاد کردن، گمان داشتن، ایمان اوردن


معانی دیگر: چه باور کنید چه نکنید، واقعا، راست پنداشتن، اطمینان کردن به، اعتماد داشتن به، ایمان داشتن، آوری داشتن، پنداشتن، فکر کردن

how

ˈhaʊ

چه طوری 

معنی: راه، چگونگی، روش، طرز، متد، سان، کیفیت، چگونه، چطور، از چه طریق، به چه سبب، چگونگی، چه، چنانکه


معانی دیگر: در چه حال، به چه دلیل، چرا، به چه نامی، تحت چه عنوانی، به چه معنی، به چه چم، با چه تاثیر، چقدر، به چه میزان، تا چه اندازه، چه مقدار، چند، به چه قیمت، به چه بها، (عامیانه - برای تاکید یا پرسش) چی، طرز عمل، اسلوب عملکرد، (به تقلید از سرخپوستان - شوخی آمیز) سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آموزش و یادگیری در مورد برنامه نویسی ...
ما را در سایت آموزش و یادگیری در مورد برنامه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : angouti1355o بازدید : 174 تاريخ : يکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت: 1:08